(118سفر)- همواره علاقه خاصی به مطالعه تاریخ و تمدن های گذشته داشتهام. از این رو، به کشورهای مختلف جهان سفر کرده و از خرابه های "آناسازی" در کلرادو آمریکا تا قلعه های قدیمی اسکاتلند و انگلیس، ساختمان ها و ویرانه های قدیمی بالکان و معابد و قلعه های باستانی یونان بازدید کرده ام.
اما به طور تصادفی در سال 1984 به ترکیه سفر کردم. یک روز در جزیره ساموس و هنگامی که از معبد "هرا" بازدید می کردم، با مردی کانادایی به نام چاک آشنا شدم. پس از آنکه درباره مسافرت هایم با وی صحبت کردم، چاک با لحنی تمسخر آمیز به من گفت: اگر از ترکیه بازدید نکرده باشید، مثل این است که از هیچ چیز و هیچ کجا بازدید نکرده اید.
با توجه به آنچه که چاک گفته بود، برای دسترسی و بازدید از اِفسوس به پیاده روی بسیاری نیاز بود، اما از نظر تامین آب شرب و یا مکانی برای استراحت در مکان هایی باستانی که پر از ارواح باستانی بودند، کمبودی وجود نداشت. روز بعد، با کشتی از سرزمین اصلی ترکیه به شهر ساحلی کوش آداسی رفتیم. در آنجا با یک ساختمان بسیار قدیمی عثمانی که به نظر هتل می رسید، مواجه شدیم.
به نوعی مبهوت بخش قدیمی شهر شده و فورا عاشق ترکیه شدم. میدان بازار قدیمی آن ناحیه بخشی از یک کاروانسرای قدیمی بود. در آنجا مغازه ای که به فروش سلاح های بلااستفاده قدیمی، انواع شمشیرها، سرنیزه ها، تفنگ ها و بسیاری آثار قدیمی زنگ زده زیبا از دوران عثمانی می پرداخت، توجهام را جلب کرد.
ما سنگ ها و مرمرها را دنبال می کردیم زیرا با یک پیچ اشتباه ممکن بود خود را در جهانی آرام که با بوته های شاتوت و ارواح اِفسوسی ها احاطه شده، بیابیم. با ویرانه های تئاتری مواجه شدیم که در آن زمان، باستان شناسان اتریشی توجه اندکی به آن کرده بودند. با دنبال کردن سنگ ها به تونل های رسیدیم که زمانی در آنها گلادیاتورها خود را آماده مبارزه می کردند. همانند کودکی که رویاهای کودکانهاش محقق شده با لمس سنگ ها انرژی فراوانی دریافت می کردم.
نزدیک غروب خورشید به سمت دروازه حرکت کردیم تا وسایل خود را دریافت کنیم. در کنار دروازه، تنها نگهبان اِفسوس به ما چای شیرین و مقداری نان و پنیر و عسل داد. حتی سعی کرد تا برخی آثار باستانی که در اختیار داشت را به ما بفروشد. پس از آن، بار دیگر در جاده متروکه شروع به حرکت کردیم تا به مکانی که بعدها متوجه شدیم "هیپودروم" و "دروازه پیروزی" بوده، رسیدیم. تصمیم بر آن شد تا شب را همان جا اتراق کنیم. نسیم خنکی صورتمان را نوازش می کرد، اما این شرایط به نوعی با حس ترس و خطر در آمیخته بود.
کیسهخواب های خود را آماده کردیم و همراهانم برای تهیه، نان، پنیر و نوشیدنی به سمت جاده حرکت کردند. در سایت تنها مانده بودم و تصمیم به نقاشی گرفتم. آرامش عجیبی بود. هرچند برخی مواقع برخی صداها مو را بر بدنم راست می کرد. مردانی با زره های برنزی را تصور می کردم که روبرویم ایستاده اند.
پس از غروب خورشید، همراهانم بازگشتند. آتش کوجکی روشن کرده و شب را تقریبا در سکوت کامل سپری کردیم. به هیچ مکالمه، لطیفه و یا حتی خواب نیاز نبود. همگی تحت تاثیر محیط باستانی فوق العاده ای که احاطهمان کرده بود، قرار داشتیم. در واقع، همانند مسافران زمانی بودیم که دری جدید به زمان و دورانی دیگر یافته اند.
روچی