(118سفر)- پس از استراحت چند روزه در "وارکالا" (شهری ساحلی و گردشگری در هند با رستوران ها و مسافرخانه هایی روی صخره های بالای ساحل)، تصمیم گرفتم تا به سوی "چنای"، شهری که قرار بود از آنجا با هواپیما به اتیوپی سفر کنم، حرکت کنم. برنامه من شامل یک شب اقامت در "مادورای" برای گشت و گذار در این شهر و بازدید از معبد مشهور آن، سپس حرکت به سوی "پوندیچری" که گفته می شود تکه ای از فرانسه در هند است و سرانجام اقامت چند روزه در "مامالاپورام" می شد.
به هر حال، اوایل صبح به مادورای رسیدم و در پی محلی برای اقامت بودم تا پس از آن در شهر گردشی داشته باشم. اما خیلی زود، مادورای به نمونه ای بزرگتر از روستاهای کثیف و فقیرانه ای که در مسیر حرکت قطار دیده بودم، مبدل شد. بوی فوق العاده ناخوشایندی به مشام می رسید و راه رفتن بدون آنکه در ترکیبی از فضولات سگ، گاو و دیگر حیوانات، ته مانده غذاها و میوه های فاسد فرو نروید، بسیار دشوار بود.
این گونه به نظر می رسید که ساختمان ها طی سالیان متمادی نقاشی و بازسازی نشده اند. تا هنگامی که مردی که خود را یک خیاط (نه یک راهنما) معرفی کرده و پیشنهاد معرفی مکانی مناسب برای اقامت را داد، امید چندان به یافتن آن نداشتم. به همراه وی از چند کوچه عبور کردیم و به مکانی که زنجیره ای از هتل ها و مسافرخانه ها در آن قرار داشتند، رسیدیم.
بسیار دلسرد شده بودم و قصد نداشتم بیش از این در مادورای بمانم. از خیاطی که همراهم بود درباره زمان حرکت اتوبوس هایی که به سمت پوندیچری می رفتند، سوال کردم. وی من را به یک آژانس مسافرتی برد و متصدی آن، بلیط دولوکس شب به قیمت 550 روپیه را پیشنهاد کرد. همچنین، می توانستم ساک بزرگ خود را آنجا بگذارم تا گردشی در شهر داشته و هنگام حرکت اتوبوس در ساعت 9 شب آن را تحویل بگیرم.
کمی فکر کردم زیرا 550 روپیه به مراتب گرانتر از آن چیزی بود که تاکنون برای بلیط اتوبوس در هند پرداخت کرده بودم. از این رو، آنجا را ترک کرده و به ایستگاه قطار بازگشتم. ساک خود را در محل نگهداری بار گذاشته و تصمیم گرفتم اگر نتوانم بلیط قطار تهیه کنم، به "ایستگاه دولتی اتوبوس" (ادارهای که به فروش بلیط شرکت های خصوصی میپرداخت) رفته و به هر طریق ممکن از این شهر خارج شوم. صف تهیه بلیط قطار به حدی طولانی بود که تصمیم گرفتم ابتدا از معبد مادورای بازدید کنم.
در مسیر خود با خیاط دیگری روبرو شدم! به وی گفتم علاقه ای به اقامت در هتل های ویران شهر را ندارم، اما با وعده معرفی هتل های بهتر مواجه شدم. از این رو، موافقت کردم تا آنها را نیز بررسی کنم. همانگونه که تصور می کردم تفاوت چندانی با هتل های قبلی نداشتند.
بار دیگر به سمت معبد حرکت کردم و با خیاط اولی مواجه شدم. این بار توصیه هایی درباره اتوبوس ها، قطارها و ... برای من داشت. از وی پرسیدم چرا من را دنبال می کند و قصد ندارم پولی به وی بدهم یا خریدی از مغازهاش داشته باشم. در همین هنگام بود که با آب دهانی بزرگ مواجه شدم! البته این شانس را داشتم که به واسطه فاصله موجود، جاخالی بدهم.
دیگر دلیلی برای اقامت در آن شهر کذایی باقی نمانده بود. حتا هنگام ورود به معبد با نگهبانهای آن به دلیل همراه داشتن تبلت درگیر شدم! همراه داشتن وسایل کامپیوتری به دلایل امنیتی در این مکان ممنوع بود! از من درخواست کردند تا تبلت را در هتل محل اقامتم بگذارم. اما کدام هتل؟! به واقع ناامید شده بودم. اما با اعتماد به صاحب یک مغازه میوه فروشی، تبلت و چاقوی خود را نزد وی امانت گذاشتم تا از معبد بازدید کنم.
مردان بسیاری در معبد بوده، اما تعداد زنان انگشت شمار بود. اما تنها می توانستم به مکانهایی که برای غیر هندوها در نظر گرفته شده بود، رفت و آمد کنم. مکان هایی که جاذبه ویژهای نداشتند. از این رو، به سرعت از معبد خارج شدم تا پیش از آنکه اتفاقی برای تبلت و چاقویم رخ دهد، آنها را پس بگیرم.
خوشبختانه، صاحب مغازه فرد مهربانی بود و به دلیل آن که خریدی از وی نکردم، ناراحت نشد. به ایستگاه قطار بازگشتم و بار دیگر با صف طولانی تهیه بلیط مواجه شدم. از این رو، ساک خود را دریافت کرده و با اتوبوس محلی به سمت ایستگاه دولتی اتوبوس حرکت کردم. در آنجا متوجه شدم که هیچ اتوبوسی مستقیما به پوندیچری نمی رود و باید سوار اتوبوس چنای شده، در مکانی به نام "ویلاپورام" پیاده شوم و مسیر خود را تغییر دهم. قصد داشتم هرچه زودتر از مادورای خارج شوم و از این رو سوار اتوبوس چنای شدم.
همه چیز تا هنگامی که با یک خودرو تصادف کردیم، خوب پیش می رفت. امیدوار بودم دعوای راننده ها زیاد طولانی نباشد، اما این گونه نبود. باید از اتوبوس پیاده می شدم و به انتظار اتوبوس بعدی در کنار جاده می ایستادم. خوشبختانه این انتظار کوتاه بود و بدون بروز حادثه ای دیگر به ویلاپورام رسیدم. در شرایطی که حورشید طلوع می کرد، امیدوار بودم برای طی یک مسافت 40 کیلومتری سفری یک ساعته را در پیش داشته باشم. اما به نظر می رسید تیره روزی هایم تمامی ندارد.
راننده اتوبوس دیوانهای به تمام معنا بود. به نظر 16 یا 17 ساله می رسید و با سرعت 70 مایل در ساعت در یکی از شلوغترین جاده های تک باند هند رانندگی می کرد. این شرایط در هند عادی است اما بوق های اتوبوس برای من دیوانه کننده بود. برای آنکه این شرایط را فراموش کنم شروع به نگاه کردن ماه کردم که در آسمان می درخشید! اما خیلی زود متوجه شدم که در حال تماشای یک خورشید گرفتگی هستم. کم کم به مرز دیوانگی نزدیک می شدم.
سرانجام صحیح و سالم به مقصد رسیدم و از راننده یک ریکشاو - سه چرخه محلی - خواستم تا من را به ناحیه مسافرخانه ها ببرد. اما شب یکشنبه بود و اتاق خالی به سختی پیدا می شد. سرانجام موفق شدم تا اتاقی به قیمت 30 روپیه کرایه کنم و چنان خسته بودم که توجه ای به شرایط فاجعه بار اتاق نکردم. وقتی که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم پنجره اتاق به سمت حمامی عمومی باز می شود و تنها پرده ای کثیف من را از آن مکان جدا می کرد. واقعا چقدر خوش شانس بودم!
فرصتی داشتم تا از منطقه فرانسوی پوندیچری بازدید کنم. چند ساختمان زیبا از دوران استعمار فرانسه مشاهده کردم اما چون روز یکشنبه بود، همگی آنها تعطیل بودند. پس از یک پرسه دو ساعته، احساس کردم دیگر جاذبه ای در این شهر وجود ندارد و تصمیم گرفتم تا به سوی مامالاپورام حرکت کنم. در کتاب راهنمایی که تهیه کرده بودم، مامالاپورام مکانی آرام و مناسب برای استراحت معرفی شده بود. امیدوارم بودم که همین گونه باشد زیرا آخرین مقصد من پیش از پرواز به اتیوپی بود.
خوشبختانه حق با کتاب راهنما بود و مامالاپورام مکانی بسیار خوب، آرام، با رستوران های غذاهای دریایی تمیز، مسافرخانه ها و هتل هایی مرتب بود. حتا چند جاذبه تاریخی که ویرانه هایی جالب توجه برای کاوش بودند، در این شهر وجود داشت. صبح ها روی پشت بام مسافرخانه محل اقامتم، یوگا انجام می دادم. سرانجام فرصتی ایجاد شده بود تا با توجه به کتاب راهنمای سفر، برای سفرم در اتیوپی برنامه ریزی کنم.
پیتر استیونز